خندیدن پسر و سر شانه زدن دختر

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: افسانه‌‌های دیار همیشه بهار - ص 117

صفحه: 369 - 371

موجود افسانه‌ای: خواهر و برادر

نام قهرمان: -

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پیرزن

روایت‌های دیگری از این قصه را در بخش‌های قبل آورده‌ایم.از نکاتی که مکرر در برخی قصه‌ها به آن برخورد می‌کنیماین است که یاور ضدقهرمان پیرزن و یاور قهرمان پیرمرد است. در این قصه نیز پیرزنی به ضدقهرمان کمک می‌کندو پیرمرد به قهرمان. به راستی منشأ این انتخاب چیست؟

پیرزن فقیری، سه دختر داشت. روزی دخترها کنار رودخانه نشسته بودند، لباس می‌شستند و حرف می‌زدند. خواهر بزرگ‌تر گفت: دلم می‌خواهد شوهری پولدار داشته‌باشم. وسطی گفت: من اگر شوهر داشته‌باشم که چند هزار سپاهی داشته‌باشد برای آن‌ها توی یک دیگ تخم‌مرغ می‌پزم طوری که غذایشان زیاد هم بیاید. خواهر کوچک‌تر گفت: اگر شوهر من سلطان باشد، برایش یک دختر و یک پسر می زایم که وقتی دخترم سرش را شانه می‌زند، از موهایش و وقتی پسرم می‌خندد از دهانش اشرفی ببارد. اتفاقاً وزیر و پادشاه که با لباس آدم‌های معمولی آن اطراف می‌گشتند، حرف‌های آن‌ها را شنیدند. پادشاه آن سه دختر را احضار کرد و به آن‌ها گفت که حرف‌هایشان را شنیده است بعد از میان درباریان برای دختر بزرگ‌تر و وسطی شوهری انتخاب کرد. خواهر کوچک تر را هم به عقد خودش درآورد. پادشاه چهل زن داشت ولی صاحب اولادی نشده بود. وقتی دختر کوچک تر آبستن شد، آتش حسد و کینه‌ی چهل زن پادشاه تیز شد آن‌ها به فکر افتادند. به پیرزن دربار انعام دادند تا در پی قتل بچه‌ها و بدنام کردن زن باشد. پس از نُه ماه و نُه روز و نُه ساعت زن، پسر و دختری زایید. پیرزن بچه‌ها را برداشت و جایشان دو تا توله سگ گذاشت. بچه‌ها را داخل جعبه‌ایگذاشت و به آب رودخانه سپرد. پادشاه وقتی آمد بچه‌ها را ببیند، دید دو تا توله سگ آنجاست. دستور داد موهای زن را به دُم اسب ببندند و در هفت کوه بتازانند. چنین کردند. به بیابانی رسیدند، سواری وقتی پیکر خون آلود زن را دید، دلش به رحم آمد و گیس او را از دُم اسب باز کرد و او را همان جا رها کرد. صبحفردا، پیرمردی زن را یافت و او را به خانۀ خود برد .جعبه‌ای را که بچه‌ها توی آن بودند، زنی که مشغول شستن لباس بود، از آب گرفت. بچه‌ها را به خانه برد. زن، شوهرش چوپان بود و صاحب بچه‌ای نشده بود .زن و شوهر، بچه‌ها را بزرگ کردند تا به سن پانزده سالگی رسیدند. پسر وقتی میخندید از دهانش اشرفی می‌ریخت. دختر وقتی موهایش را شانه می‌زد، از تارهای مویش اشرفی می‌ریخت. با این اشرفی‌ها کاروبار چوپان خوب شد. روزی خواهر و برادر به هم گفتند این چوپان پدر ما نیست. از زن پرسیدند و تهدید کردند که اگر حقیقت را نگوید، آن‌ها غذا نمی خورند. زن ناچار شد ماجرای از آب گرفتن آن‌ها را بگوید. خواهر و برادر از خانۀ چوپان رفتند و در بیابانی قصری ساختند و آنجا ساکن شدند. قصر به قدری باشکوه و زیبا بود که قصر پادشاه پیش آن جلوه‌ای نداشت. خبر قصر به گوش پادشاه رسید. چهل زن پادشاه که خبر قصر را شنیدند پیرزن دربار را فرستادند تا راز قصر را بفهمد و به آن‌ها بگوید .پیرزن رفت به بیابان و وارد قصر شد. و با دختر به صحبت نشست و فهمید که این‌ها همان دو بچۀ پادشاه هستند. خبر را به چهل زن پادشاه رسانید. آن‌ها گفتند باید یک طوری خواهر و برادر کشته شوند. پیرزن به قصر خواهر و برادر آمد و به دختر گفت: اگر یک درخت طوبا در حیاط قصرتان داشته باشید، قصر خیلی زیباتر می‌شود. پیرزن به این طریق می‌خواست جوان را گرفتار طلسم و جادو کند. پیرزن برگشت. دختر از برادرش درخت طوبا خواست. پسر راه افتاد تا برود و درخت طوبا را پیدا کند و بیاورد. رفت و رفت تا به پیرمردی رسید، پیرمرد او را راهنمایی کرد تا درخت را به دست آورد. پسر رفت و درخت را آورد. پیرزن دربار باز به قصر برادر و خواهر آمد، وقتی درخت را دید به دختر گفت: این درخت یک مرغ طاوس کم دارد وقتی برادر آمد، خواهر گفت که مرغ طاوس می‌خواهد. برادر رفت و مرغ طاوس را پیدا کرد و آورد. پیرزن بار سوم به دختر گفت: که فقط مادیان چهل کره را کم دارید. خواهر، برادرش را دنبال مادیان چل کره فرستاد. برادر رفت و رفت تا در راه به پیرمرد برخورد. پیرمرد وقتی فهمید او به دنبال چیست. گفت دو منزل بالاتر، چشمه‌ای است، مادیان چل کره می‌آیدو بچه‌هایش را آب می‌دهد، تو باید جلو آب را با تخته سنگی بگیری. بعد به بالای درختی که سرچشمه است بروی. وقتی مادیان به شیر مادرش و یال مرادش قسم خورد، بدان که با تو کاری ندارد، آنوقت سنگ را بردار، بعد که بچه‌هایش را آب داد هر چه بگویی گوش می‌کند. پسر همین کار را کرد و مادیان چل کره را به قصر آورد. وقتی پیرزن آمد و مادیان رادید به قصر برگشت و به زنها گفت که دیگر کاری از او ساخته نیست. زن‌ها به او یاد دادند که حسادت شاه را نسبت به خواهر و برادر برانگیزد. پیرزن رفت و از قصر خواهر و برادر تعریف‌ها کرد. پادشاه به قصر خواهر و برادر رفت. در آنجا پادشاه پرسید که آنهمه ثروت را از کجا بدست آورده‌اید؟ دختر موهایش را شانه زد و پسر خندید و از سر یکی و دهان دیگری اشرفی می‌ریخت. پادشاه فهمید که آن‌ها فرزندان خودش هستند. بعد پادشاه دستور داد دنبال مادر بچه ها بگردند. گشتند و او را یافتند و سالها به خوشی زندگی کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد